شما کسی را می شناسید که تمام کتابهای موجود در لیست صد کتابی که باید قبل از مرگ «حتما» بخوانیم، را خوانده باشد؟
از حدود ده یا پانزده سال پیش که با این لیست مواجه شدم، به شیوۀ نامحسوسی روی خواندن آنها سرمایه گذاری کردم. اما تا کنون تنها 12 عدد از آن کتابها را خواندم!
دلیل این امر شاید از یک طرف این بود که لیست همواره با تغییراتی مواجه بوده است، یا کم و یا زیاد شده. به علاوه از طرف دیگر خود نیز همواره کتابهایی برای خواندن داشته ام. یعنی با احتساب کتابهای دانشگاهی، کتابهای پیشنهادی دوستان و کتابهای مورد علاقه خودم، عملن تکمیل لیست کتابهای قبل از مرگ من به تعویق انداخته شد!
حالا این بماند که تا چه اندازه چنین لیستی که به طرز نامحسوسی بوی مرگ می دهد، برای من اضطراب آفرین بوده است.
راستش را بخواهید من اصلا با تکمیل چنین لیستی مخالفم. به نظر من هر کس دغدغه های خود را برای کتاب خواندن دارد. با توجه به اصل اول (یا شاید دوم یا سوم) رانگاناتان، هر کتابی خواننده اش، یعنی هر کتابی خواننده خود را دارد و ما نباید هیچ هیچ کتابی را از خواننده اش جدا کنیم.
در یک مقاله خواندم: «کسی که سرش را توی کتاب میکند، دارد خود را از مجموعهای حقیقی و شاید از خودِ خواندن محروم میکند.»
وقتی لیستی از صد کتاب خواندنی تهیه میکنیم، معنایش این است که کتابهای دیگر به اندازه این کتابها خواندنی نیستند، یا شاید به اندازه اینها ارزش ندارند. این امر مغایر با حرفه کتابداری است. در این حرفه باید آسانترین و نزدیکترین راه بین کتاب و خواننده کتاب برقرار شود. یک کتابدار ماهر باید خود با «تمامِ تمام» کتابهای موجود در مجموعه هر چقدر عظیم یا کوچک آشنا باشد. این آشنایی به این معنا نیست که همه آن را خوانده باشد، بلکه صرفا به معنای واقعی کلمه آشنا بودن اشاره دارد. این آشنایی برای این است که بتواند جویای کتاب را به کتابی که برایش مفید است راهنمایی کند.
از سوی دیگر مهیاسازی راه کوتاه بین خواننده و کتاب این نیست که خواننده را مجبور به خواندن کتاب کند. مثلا بگوید کتاب آناکارنینا را حتما باید قبل از مرگت بخوانی . اگر نخوانی نادان خواهی مرد. نه این به هیچ وجه به یک فرد توصیه نمیشود. بلکه کتابدار به مثابۀ پلی بین کتاب و خوانندۀ کتاب بدون هیچ گونه جبر یا اخطار؛ و تنها تنها پیشنهاد و توصیه، در نظر گرفته میشود.
پس من لیست صد کتاب خواندنی ام را دور می اندازم، و در پی علایق خودم میروم. به علاوه بیشتر در پی این هستم که تصویر جامعی از کل کتابهایی که در مسیرم می آیند برای خودم بسازم. مثلا برای من تنها همین که بدانم آناکارنینا رمانی است که با سبکی واقع گرا و درون مایۀ عاشقانه که همپای جنگ و صلح تولستوی هم به حساب می آید شاید کافی باشد.
من با عقیدۀ پیر بایار کاملا موافقم که اذعان میکند که خردمندیِ پیش رو گرفتن چنین موضعی، بیش از همه به اهمیتی برمیگردد که برای کلیّت قائل است، در این اعتقاد که برای اینکه حقیقتاً بافرهنگ باشیم، باید به جای آنکه به جمعآوری تکهپارههای دانش مشغول شویم، باید به جامعیت روی آوریم. بهعلاوه، جستجوی کلیت، نوع نگاه ما را به هر کتاب تغییر میدهد و میتوانیم فراتر از فردیت آن گام برداریم و به سراغ روابطی که با سایر کتابها دارد برویم.
